«نمیفهمی، ولی گویم! دلم پیمانه درد است
نمیفهمی از این ظلمت، رخ هفت آسمان زرد است
نمیفهمی، ولی گویم! دلم بسیار غم دارد
دگر بیداد هم شِکوِه، از این ظلم و ستم دارد
نمیفهمی به زیر جلد تو، ابلیس در بند است
گمان داری که ریش تو به عرش کبریا بند است
نمیفهمی و پرپر میکنی گلهای میهن را
گمان داری گلستانم گل نشکفته کم دارد؟!
نمیفهمی که من دارم صبوری میکنم، هرگز نمیفهمی!
چنان غرقی تو در نخوت، که تا آخر نمیفهمی
نمیفهمی ثناگویان تو، بند زر و سیمند!
اگر زر را ستانیشان، همه روی تو شمشیرند!
نمیفهمی بلاجویان تو، پیمانه زهرند!
ورق گردد اگر روزی، به کام تو سرازیرند!
نمیفهمی و میفهمم، که دیگر هیچ راهی نیست!
اگر عهدی میان ماست، شکستش را گناهی نیست
نمیفهمی که پای ظلم هم، روزی زمینگیر است
و میفهمی، ولی وقتی دگر، دیر است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر