«خواهی نباشم و خواهم بود
دور از دیار نخواهم شد
تا «گود» هست، میاندارم
اهل کنار، نخواهم شد
یک دشت شعر و سخن دارم
حال از هوای وطن دارم
چابکغزال غزل هستم
آسان شکار نخواهم شد
من زندهام به سخن گفتن
جوش و خروش و برآشفتن
از سنگ و صخره نیاندیشم
سیلم، مهار نخواهم شد
گیسو به حیله چرا پوشم
گردآفرید چرا باشم
من آن زنم که به نامردی
سوی حصار نخواهم شد
برقم که بعد درخشیدن
از من سکوت نمیزیبد
غوغای رعد ز پی دارم
فارغ ز کار نخواهم شد
تیری که چشم مرا خسته است
بر کشتنم به خطا جسته است
«بر پشت زین» ننهادم سر
اسفندیار نخواهم شد
گفتم از آنچه که باداباد
گر اعتراض و اگر فریاد
«تنها صداست که میماند»
من ماندگار نخواهم شد
در عین پیری و بیماری
دستی به یال سمندم هست
مشتاق تاختنم؛ گیرم
دیگر سوار نخواهم شد»
(سیمین بهبهانی، ۲۰ مهر ۱۳۸۹)