به نام یزدان پاک
دیده و دل روشن از فردای ایران گشته است
این بشارت قوّت جان اسیران گشته است
بس که ظالم تیغ کین بر پیکر میهن کشید
ناله ی میهن چو کابوس دلیران گشته است
سوزِ نای مادران داغدار آید به گوش
خاطرِ هر مرد ز این غوغا پریشان گشته است
وای از آن روزی که این موج خروشان بر دَمَد
ز این تصور قامت ضحّاک لرزان گشته است
هین به چشمم آید آن سیلاب خشم و انتقام
بس بنای ظلم ز این سیلاب ویران گشته است
ز این تقلّا کردن ضحّاک اندر منجلاب
شد هویدا کان اسیر خشم طوفان گشته است
کِی تواند جان از این غوغا به نیکی در بَرَد
گر کنون در قدرت و اینگونه بیجان گشته است
آن رَجَز خوانِ گزافه گوی ظالم را ببین
عاقبت چون موش در سوراخ پنهان گشته است
ای عبا پوشانِ دزد و در صِفَت همچون شغال
وقت جولان دادنِ مردان و شیران گشته است
کِی شود موشی چو شیری تا که سلطان خوانمش
کِی، کجا شیخی به هیبت همچو شاهان گشته است
این بساطِ مضحکِ منبر نشینان جمع کن
گو چه وقتی منبری چون تخت سلطان گشته است
این نماد هشت پا هرگز نباشد چون درفش
شیر و خورشید است کان در جان ایران گشته است
#صادق_مبارکی