۱۴۰۳ اسفند ۲۷, دوشنبه

شعر تنها صداست که می ماند

 «خواهی نباشم و خواهم بود

دور از دیار نخواهم شد
تا «گود» هست، میان‌دارم
اهل کنار، نخواهم شد
یک دشت شعر و سخن دارم
حال از هوای وطن دارم
چابک‌غزال غزل هستم
آسان شکار نخواهم شد
من زندهام به سخن گفتن
جوش و خروش و برآشفتن
از سنگ و صخره نیاندیشم
سیلم، مهار نخواهم شد
گیسو به حیله چرا پوشم
گردآفرید چرا باشم
من آن زنم که به نامردی
سوی حصار نخواهم شد
برقم که بعد درخشیدن
از من سکوت نمی‌زیبد
غوغای رعد ز پی دارم
فارغ ز کار نخواهم شد
تیری که چشم مرا خسته است
بر کشتنم به خطا جسته است
«بر پشت زین» ننهادم سر
اسفندیار نخواهم شد
گفتم از آنچه که باداباد
گر اعتراض و اگر فریاد
«تنها صداست که می‌ماند»
من ماندگار نخواهم شد
در عین پیری و بیماری
دستی به یال سمندم هست
مشتاق تاختنم؛ گیرم
دیگر سوار نخواهم شد»

(سیمین بهبهانی، ۲۰ مهر ۱۳۸۹)

شعر ازادی

 «ای خسته ز تبعید چو من: آزادی!

برخیز، بیا، داد بزن: آزادی!
باز است به روی ما یکی راه و نه بیش،
راهی که رود سوی وطن: آزادی!

بنویس به روی کفر و دین: آزادی!
بنویس به شک و بر یقین: آزادی!
گر خواسته تو شادی و آبادی است،
بنویس به روی آن و این: آزادی!

بنویس به سردرِ زبان: آزادی!
بنویس به بامِ واژگان: آزادی!
آزادی مطلق بیان باید داشت
تا بال گشاید به جهان آزادی.

بنویس به هر کتاب نیز: آزادی!
بر آتش و خاک و آب نیز: آزادی!
تنها نه به ماه و بر ستاره، بنویس
بر چهره آفتاب نیز: آزادی!

تنها نه به فریاد بگو: آزادی!
بنویس به هر کوچه و کو: آزادی!
ور کوچه و کو ببست خودکامه به ما،
بنویس به تخمِ چشمِ او: آزادی!

بنویس به روی هر بهار: آزادی!
بنویس به موی آبشار: آزادی!
بنویس به جوی رهسپار: آزادی!
بنویس به موج بی‌قرار: آزادی!

بنویس به صبح زرنگار: آزادی!
بنویس به شعرِ آبدار: آزادی!
بر رقصِ نسیم و شاخسار: آزادی!
بر کف زدنِ برگِ چنار: آزادی!

بنویس به زیبایی یار: آزادی!
بنویس به لبخند نگارِ: آزادی!
بنویس به شورِ می‌گسار: آزادی!
بنویس به مستی و خمار: آزادی!

بنویس به عزمِ استوار: آزادی!
بنویس به کینِ ریشه‌دار: آزادی!
بنویس به خشمِ روزگار: آزادی!
بر نان و به مسکن و به کار: آزادی!

فریاد زن، آی هموطن! آزادی!
دختر! پسر! آی مرد و زن! آزادی!
خواهی وطن آباد و دل مردم شاد؟
برخیز بیا داد بزن: آزادی!

ما ز ین شبِ زشت‌رو گُریزان هستیم؛
پیشاهنگانِ راه ِفردا هستیم:
فردایی از آزادی ایران بزرگ،
که رهبرش آخوند نه، خود، ما هستیم.»

(اسماعیل خوئی)

شعر از بس ستاره کشتید

 «از بس ستاره کشتید!»


«از بس ستاره کشتید، روی زمان سیاه است
هم این زمین سیاه است، هم آسمان سیاه است
روبه‌صفت نشستید،  در پیشگاه تاریخ
کز این‌همه جنایت، رخسارتان سیاه است
دست قلم شکستید، پای سخن ببستید
ای روشنی‌ستیزان، افکارتان سیاه است
هر تار موی یک زن، بندد مسیر تقوا
این خود گواه آن بس، پندارتان سیاه است
هر حیله‌ای که دارید  در آستین تزویر
هر جادویی که بستید در کارتان، سیاه است
هر خطبه‌ای که خواندید، هر جمعه بر سر کوی
خلقی گریست زیرا، گفتارتان سیاه است
میخانه‌ها ببستید، بتخانه‌ها گشودید
با خون وضو نمودید، کردارتان سیاه است
شد پرده سیاهی، معیار پاکی زن
ای صبحدم‌گریزان، معیارتان سیاه است
زین شهر، روی ما نیست، در هر مکان، سیاه است
از بس ستاره کشتید، روی زمان سیاه است»

(شیرین رضویان)

شعر سبز است دوباره

 «سبز است دوباره!»


«از خاکم و هم خاک من از جان و تنم نیست
انگار که این قوم غضب، هموطنم نیست
اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند
با پرچم بی‌رنگ بر این خانه نشستند
پا از قدم مردم این شهر گرفتند
رأی و نفس و حق، همه با قهر گرفتند
شعری که سرودیم، به صد حیله ستاندند
با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند
با دست تبر، سینه این باغ دریدند
مرغان امید از سر هر شاخه پریدند
بردند از این خاک مصیبت‌زده نعمت
این خاکِ کهن‌بومِ سراسر غم و محنت
از هیبت تاریخی‌اش آوار به جا ماند
یک باغ پر از آفت و بیمار به جا ماند
از طایفه رستم و سهراب و سیاوش
هیهات! که صد مرد عزادار به جا ماند
از مملکت فلسفه و شعر و شریعت
جهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند
دادیم شعار وطنی و نشنیدند
آواز هر آزاده که بر دار به جا ماند
دیروز تفنگی به هر آینه سپردند
صدها گل نشکفته سر حادثه بردند
خمپاره و خون بود و شب و درد مداوم
با لاله و یاس و صنم و سرو مقاوم
آن دسته که ماندند از آن قافله‌ها دور
فرداش از این معرکه بردند غنایم
امروز تفنگ پدری را در خانه
بر سینه فرزند گرفتند نشانه
از خون جگر، سرخ شد اینجا رخ مادر
تب کرد زمین از سر غیرت که سراسر
فرسود هوای وطن از بوی خیانت
از زهر دروغ و طمع و زور و اهانت
این قوم نکردند به ناموس برادر
امروز نگاهی که به چشمان امانت
غافل که تبر، خانه‌ای جز بیشه ندارد
از جنس درخت است ولی ریشه ندارد
هر چند که باغ از غم پاییز تکیده
از خون جوانان وطن لاله دمیده
صد گُل به چمن در قدم باد بهاران
می‌روید و صد بوسه دهد بر لب باران
ققنوس به پا خیزد و با جان هزاره
پر می‌کشد از این قفس خون و شراره
با برف زمین، آب شود ظلم و قساوت
فرداش ببینند که سبز است دوباره!»

(هیلا صدیقی، زمستان ۱۳۸۸)

شعر خانه دوست کجاست

 «خانه ما

اینجاست!
من دلم می‌خواهد
خانه‌ای داشته باشم پُر دوست،
کنج هر دیوارش
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو...؛
هر کسی می‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند.
شرط وارد گشتن
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن داشتنِ
یک دل بی رنگ و ریاست...
بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم ای یار
خانه ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
«خانه دوست کجاست؟»»

(فریدون مشیری)

شعر چاره درد

 «مشت می‌کوبم بر در

پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ آمده‌ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم:
آی!
با شما هستم!
این درها را باز کنید!
من به دنبال فضایی می‌گردم:
لبِ بامی
سرِ کوهی
دلِ صحرایی
که از آنجا نفَسی تازه کنم.
آه!
می‌خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من به فریاد،
همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می‌کوبد بر در
پنجه می‌ساید بر پنجره‌ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند...»

(فریدون مشیری)

پیمانه درد

 «نمی‌فهمی، ولی گویم! دلم پیمانه درد است

نمی‌فهمی از این ظلمت، رخ هفت آسمان زرد است

نمی‌فهمی، ولی گویم! دلم بسیار غم دارد
دگر بیداد هم شِکوِه، از این ظلم و ستم دارد

نمی‌فهمی به زیر جلد تو، ابلیس در بند است
گمان داری که ریش تو به عرش کبریا بند است

نمی‌فهمی و پرپر می‌کنی گل‌های میهن را
گمان داری گلستانم گل نشکفته کم دارد؟!

نمی‌فهمی که من دارم صبوری می‌کنم، هرگز نمی‌فهمی!
چنان غرقی تو در نخوت، که تا آخر نمی‌فهمی

نمی‌فهمی ثناگویان تو، بند زر و سیمند!
اگر زر را ستانیشان، همه روی تو شمشیرند!

نمی‌فهمی بلاجویان تو، پیمانه زهرند!
ورق گردد اگر روزی، به کام تو سرازیرند!

نمی‌فهمی و می‌فهمم، که دیگر هیچ راهی نیست!
اگر عهدی میان ماست، شکستش را گناهی نیست

نمی‌فهمی که پای ظلم هم، روزی زمین‌گیر است
و می‌فهمی، ولی وقتی دگر، دیر است!

حیات روح در باور بهاییان

 «اگر قدری از زلال معرفت الهی مرزوق شويد، می‌دانيد که حيات حقيقی حيات قلب است نه حيات جسد.»— حضرت بهاءالله

حیات خانواده و کودکان در ایین بهایی

 «چون اتحّاد و اتّفاق در میان خاندانی واقع شود، چه قدر امور سهل و آسان گردد و چقدر ترقّی و علویّت حاصل شود؛ امور منتظم گردد و راحت و آسایش میّسر شود... روز به روز بر علویّت و عزّت ابدیه بیفزاید.»

— حضرت عبدالبهاء

آنچه بهائیان باور دارند

 در هزاران هزار نقطه در سراسر عالم، تعالیم حضرت بهاءالله الهام‌بخش افراد و جوامع در تلاش‌هایشان برای بهبود زندگی خود و مشارکت در پیشبرد تمدّن است.

مفهوم احکام در آئین بهائی

 در آئین بهائی، احکام به صورت مجموعه‌ای از باید و نباید که ترس از مجازات ضامن اجرایی آن باشد، مطرح نمی‌شود.بهاءالله احکام را بخش جدایی‌ناپذیر ترقّی معنوی انسان می‌داند.بهائیان معتقدند همان‌طور که اگر فردی از بام ساختمان بلندی به پایین بپرد به دلیل نادیده گرفتن قوانین فیزیکی عالم دچار صدمه می‌شود، زیرپا گذاشتن قوانین معنوی که بر عالم وجود حکمفرماست نیز به انسان از نظر معنوی لطمه وارد می‌سازد.در این دیدگاه، احکام دینی به انسان کمک می‌کند که خود را با قوانین معنوی که بر عالم حکمفرماست وفق دهند.

دین الهی یکی است

 حضرت بهاءالله بیان می‌دارند که منشاء، اساس و هدف ادیان الهی یکی است. ایشان تأکید می‌نمایند که دین یکی است و می‌تواند به کتابی تشبیه شود که ادیان، فصل‌های پی در پی آن را تشکیل می‌دهند. هر یک از ادیان را می‌توان به عنوان مرحله‌ای از مراحل پایان‌ناپذیر آشکار شدن یک حقیقت واحد در نظر آورد.

پیشرفت معنوی فردی در ایین بهایی

 از دیدگاه آئین بهائی، ماهیت انسان دارای دو جنبۀ مادی و معنوی است. حقیقت وجود انسان، روح او یا به بیان دیگر جنبۀ معنوی وجود اوست. زیرا جنبۀ مادی زندگی انسان با مرگ از بین می‌رود‌ اما روح او تا ابد به رشد و ترقی ادامه خواهد داد. حضرت بهاءالله هدف اصلی زندگی بشر را شناخت خالقش و تلاش برای نزدیک شدن به او معرفی می‌کنند. همچنین بیان می‌دارند که همۀ انسان‌ها برای اصلاح عالم و پیشبرد تمدنی همیشه در حال پیشرفت خلق شده‌اند.

شعر تنها صداست که می ماند

  «خواهی نباشم و خواهم بود دور از دیار نخواهم شد تا «گود» هست، میان‌دارم اهل کنار، نخواهم شد یک دشت شعر و سخن دارم حال از هوای وطن دارم چابک...