در این سرای خاموشی
دین،قباییست
که وارونه پوشیدهاندش.
نامش از عشق
ولی
بویِ ترس میدهد
از هر دکمهاش.
خطبهها
نه از خدا
که از کاخ میآیند،
و مؤذن
از بام زر
به ظلم فتوا میدهد.
چشمها را دوختهاند
به قبلهی قدرت،
دلها اما
از نور
سالهاست که بریدهاند.
خدا را
در زندان نوشتند
با تبصرهی ۴،
و ایمان
گذرنامهای شد
برای خروجِ بیصدا.
کسی نماز میخواند
اما نگاهش
در صف اعدام است،
کسی دعا میکند
برای سهمیهی دانشگاه،
نه برای روشنی دل.
و من،
در میانِ این آوارِ مقدس،
دنبال نوری میگردم
که به قلب بتابد،
نه به نهاد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر